قصه زندگی . . . ماهی کوچولو
جهان را صاحبی باشد خدا نام ....
* این قصه ی زندگیه ....خدا کنه همه مون یه ماهی کچولو باشیم تو قلب یه رود مهربون...
یکی بود یکی نبود زیر این سقف کبود یه ماهی کوچولوی قرمز بود و یه رود آروم و قشنگ ......
ماهی کوچولوی قصه ما مدتی بود که همسفر رود شده بود.توی این مدت که از همسفری شون می گذشت ماهی و رود به همدیگه انس گرفته بودن ، یه جورایی به هم علاقه مند شده بودن . هیچ کدوم تاب ناراحتی اون یکی رو نداشت. رود مهربون انقده ماهیشو دوست داشت که دائم مراقبش بود . هرجا که سختی جلوی راه ماهی کوچولو رو می گرفت ، رودِ آروم و قشنگ به کمکش می اومد و نمی ذاشت که گَرد ملالی به دل ماهی کوچولو بشینه.دلش نمی خواست سختی ها قلب ماهیشو بلرزونه.اجازه نمی داد که دل ماهی قشنگش از رنجِ هیچ لحظه ای بلرزه.دوست نداشت ماهی کوچولوش بغض کنه یا غمگین بشه . دلش می خواست که همیشه شادابی و خنده ماهی قشنگش رو ببینه برای همین هر کاری می کرد تا ماهی کوچولو دلش آروم باشه . ماهی کوچولو هم که دلش مثل خودش خیلی کوچیک بود رود مهربونش رو خیلی دوست داشت ، خیلی مراقب بود که دل حمایت گر عزیزش نلرزه . سعی می کرد اگه دردی هست ، اگه غصه ای هست گریه اش بی صدا باشه تا مبادا رود مهربون نگران بشه یا غصه اش رو بخوره .
این دو تا همسفر یه روزی به خودشون اومدن و دیدن که عاشق هم شدن و بدون هم نمی تونن زندگی کنن . حالا دیگه خوب هوای همدیگه رو داشتن . با هم عهد کرده بودن که به دریا برسن .... رود دریا بشه و ماهی کوچولو تو قلب رود مهربون بزرگ بشه .....
ماهی کوچولو قبل از رسیدن به رود روزهای سختی گذرونده بود ، توی یه تُنگ تنگ ، دنیا براش آزاردهنده بود اما از روزی که دلش رو سپرده بود به رود ، رنگ دنیا عوض شده بود .... ماهی کوچولو رود عزیزش رو خیلی خیلی دوست داشت .....
یکی از روزای همسفری شون ماهی کوچولو پشت یه صخره بزرگ گیر افتاد ، هر چی خودشو به صخره کوبید ، هر چی تلاش کرد نتونست از صخره عبور کنه .... دنیا براش تنگ شد .... تیره شد .... تار شد .... هزار تا فکر و خیال و نگرانی اومد سراغش ... بغضی شد ..... اشکی شد ....شباش پر از کابوسای وحشتناک شد .... ماهی قصه ما دلش نمی خواست رود نگرانش بشه .... پس ترجیح داد سکوت کنه ... ــ ماهی کوچولو می دونست که رود از روزنه های کوچیک هم می تونه راهشو پیدا کنه و از صخره رد بشه.اینم می دونست که رود مهربون بدون ماهیش جایی نمی ره . ــ چند ماهی گذشت ؛ رود مهربون خوب می دونست که دل کوچیک ماهیش بی قراره ... خیلی تلاش می کرد که به ماهی قشنگش کمک کنه . سکوت ماهیش اذیتش می کرد . انقدر به چشمای ماهیش نگاه کرد تا عاقبت ماهی کوچولو به حرف اومد ..... از بلندی صخره گفت ، از سختی صخره گفت ، از دلتنگیش گفت ، از نگرانیش که مبادا جا بمونه و نتونه دریا شدن رود مهربونشو ببینه.... رود مهربون فکری کرد و گفت :....
خانوم معلم نوشت :
1.قصه ماهی کوچولو قصه زندگی خیلی از ما آدمهاست ..... وقتی همسفر هم می شیم از خیلی چیزا باید بگذریم تا طعم زندگی رو بچشیم ....
2.قصه ماهی کوچولو می تونه به هزار شکل ممکن ادامه پیدا کنه.... فقط خدا کنه ماهی کوچولو پشت اون صخره جا نمونه ...
3.گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش ..... هم منتظر خاطره هم فکر خطر باش ....
4.خیلی وقت بود ننوشته بودم . دلم برای نوشتن اونچه که در لحظه به ذهن و دلم می یاد تنگ شده بود ....
5.چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم ....
6.بصیرت .... اگه گفتی یعنی چی ؟؟..... سختی روزگار بصیرت تشخیص صخره رو از یه سنگ کوچولو به آدما می ده ...
7.با تمام دلم دوستت دارم همسفر و همراز مهربونم ....
8. ندارد
دعا یادتون نره ..... خیلی محتاجم ....
راستی برای شما این قصه چطور ادامه پیدا می کنه ؟؟